طنین طنین ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

طنین بلا

15 ماهگیت مبارک

  عزیز دلم ...دختر نازم ... خیلی زود داری بزرگ میشی و هر روز از روز قبل نازتر و خانم تر و البته شیطونتر میشی اما من و بابا نوید با تمام وجود دوستت داریم نمیدونی چقدر قشنگ حرف میزنی حتی شعر میخونی البته به زبون خودت ولی من کاملا متوجه منظورت میشم البته نه فقط من بلکه خیلی از کسانی که تو باهاشون حرف میزنی میفهمن که چی میگی . دیگه برای خودت یه خانم تمام عیار شدی .   ...
15 خرداد 1392

یک بعد از ظهر خوب

یکی دو رو زپیش بعد از ظهر بود که حسابی حوصله ات سر رفته بود و همش به در اشاره میکردی و میگفتی "بابا دَدَ" البته بابا نوید هنوز سر کار بود و من هم کمی کار داشتم اما چون دیدم دیگه نمیتونی خودت رو سرگرم کنی حاضر شدیم و رفتیم تو حیاط خونه البته من تصمیم داشتم ببرمت پارک اما تو حیاط چند تا از بچه های همسایه ها مشغول بازی بودن و تو با دیدن اونها حسابی ذوق کردی بعد از تقریبا یک ساعتی که با اونها مشغول بودی دیگه کم کم داشت دعواتون میشد . اینم چند تا عکس یادگاری از دوستات از راست : نیایش،طنین بلا، و دوست خوبت ایلیا    ایلیا حسابی مراقبت بود و باهاش میونتون خیلی خوبه.   و این هم باران خانم بلاچه که به همه زور...
13 خرداد 1392

روز پدر امسال

امسال روز پدر بعد از برگشتن از بهشت زهرا رفتیم خونه بابایی ( بابای ،بابا نوید) همگی بودن اول از اینکه ما رفتیم امیرحسین حسابی ذوق کرد و با هم شروع به بازی کردین ولی کم کم که عادی شد دعواها و جیغ و داد ها هم شروع شد. خیلی جالب بود چون هر دوی شما به دنبال بابایی بودین و بنده خدا نمیدونست که کدوم یکی رو بغل کنه چون اگر تورو بغل میکرد امیر حسین سریع میامد سراغت و اگر امیر حسین رو بغل میکرد تو جیغ میزدی و خلاصه که ایشون هم هیچکدوم رو محل نمیذاشت تا دست از سرش بردارین . عمه نعیمه اینا میخواستن زود برن و شماها نتونستین زیاد با هم دعوا کنین بعد از رفتن اونها انگار که تازه جون گرفته باشی حسابی با بابایی بازی کردی و بعد از یه خواب 3 ساعته سرحا...
4 خرداد 1392

بدون عنوان

بابا نوید روزت مبارک من و طنین خیلی دوستت داریم . روز پدر امسال با سالهای پیش خیلی فرق میکرد چون ما هر سال اول میرفتیم خونه بابابزرگ من و بعد از دست بوسی ایشون میرفتیم خونه پدر های خودمون اما امسال به جای اینکه توی خونه بابابزرگ جمع بشیم متاسفانه سر مزار ایشون رفتیم و همگی با غم زیاد اونجا روز پدر رو تبریک گفتیم نبودن پدربزرگ برای مامانی خیلی سخته و هنوز بعد از گذشت این مدت نتونسته با نبودنش کنار بیاد خدا انشاالله همه رفتگان خاک رو بیامرزه ..... امین  ...
3 خرداد 1392

دلتنگیهای مامانی

این چند روز بخاطر قطع بودن اینتر نت نمیتونستم بیام و برات بنویسم . از شیرین زبونیهات از بازی کردنهات از شیطونی هات وحتی از اذیت هایی که به من میدی اما میدونی که تمام اینا برام چقدر شیرین و بامزه هست. وقتی تو خونه هستیم خیلی خوب خودت رو سرگرم میکنی و وقتی که چیزی بخوای و یا خوابت بیاد میای سراغم، البته باید توی میدان دیدت باشم وگرنه هرجایی باشم زود پیدام میکنی و صدام میکنی بیا بیا ولی خیلی خیلی دختر خوبی شدی . من هم مثل تمام مادر ها مشغول وقت گذاشتن برای یکی یکدونم هستم تا بتونم از لحاظ هوشی پرورشت بدم. از صبح بعد از صبحانه مشغول میشیم با استوانه هوش و بعد از اینکه خسته شدی یکم روی صفحه اشکال کار میکنیم و بعد هم خودت میری سراغ بازی ...
1 خرداد 1392

شیرین زبونی خانم خانما

عسلکم دیگه حسابی داری شیرین زبون میشی و میتونی هر چیزی که تو ذهن کوچولوت میگذره رو بفهمونی و با اطرافیانت ارتباط برقرار کنی . وقتی مشغول بازی کردن هستی برای خودت شعر میخونی نمیدونم کدوم یکی از شعرهایی رو که برایت میخونم رو دوست داری و با خودت زمزمه میکنی وقتی من رو میبینی یا یه لبخند قشنگ بهم میزنی و یا اینکه سریع میای بغلم میکنی و لپت رو میاری جلو تا من بوست کنم و نمیدونی که این بوس شیرینترین بوسه تو دنیاس. هر کس بهت میگه بگو ندا سریع میگی مامامی یعنی مامانی اگر بگن بگو نوید میگی بابا بی یعنی بابایی به خاله پگاه میگی بِ دا بهروز رو بی رو صدا میکنی یه وقت هایی بابا نوید رو بابا بَبید صدا میکنی ...
31 ارديبهشت 1392

روز پر ماجرا

عزیزم میشه اسم این روز رو روز پر خطر هم گذاشت اخه از صبح که بیدار شدی همش بد میاری و مدام در حال گریه کردن هستی بذار از اول تعریف کنم... امروز خاله پگاه تعطیل بود و میخواست کمی استراحت کنه که شما طبق معمول ساعت 8 صبح رفتی سراغش و بیدارش کردی بعد هم سراغ دایی بهروز و خلاصه همه رو بیدار کردی من توی اتاق بودم که یهو صدای گریه ات بلند شد و من دویدم تو اشپزخونه که دیدم بعله شما خوردی زمین و لیوانی که دستت بود از جنس استیل بود و لبه لیوان فرو رفته بود تو پیشونیت اما خدا رحم کرد که نبریده بود و فقط یه زخم سطحی ایجاد کرده بود ولی حسابی حالم گرفته شد. بعد هم از اونجایی که عاشق شال و روسری هستی و ساعت ها باهاش مشغول میشی داشتی بازی میکردی...
30 ارديبهشت 1392

رنگین کمان

جمعه عصر حسابی حوصله مون سر رفته بود. به بابا نوید گفتیم بریم یه چرخی بزنیم تا حالمون خوب بشه که از شانس ما بارون شروع کرد به باریدن اما چون ما دیگه حاضر شده بودیم تصمیم گرفتیم با ماشین بریم بیرون بعد کلی چرخیدن و ذوق کردن تو از دیدن بارون رفتیم سمت خونه عمو مجتبی اینا که با یه صحنه خیلی زیبا روبه رو شدیم و اون چیزی نبود جز رنگین کمون زیبا که کاملا قوسش رو میشد دید و نمیدونی که من چقدر خوشحال شدم چون خیلی وقت بود که دیگه بعد از بارون رنگین کمونی دیده نمیشد از بس هوا کثیف بود . ما سریع پیاده شدیم و حسابی عکس انداختیم ازش که برات میذارم تا بزرگ شدی ببینی چقدر قشنگ بود عزیزم.     ...
21 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

عسل مامان برای اولین بار موهات رو جمع کردم با کش و اونقدر ذوق کردم که سریع ازت عکس انداختم خودت ببین چه ناز شدی.    ...
17 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طنین بلا می باشد