طنین طنین ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

طنین بلا

سما و طنین بلا

روز یکشنبه رفتیم خونه خاله تا اش بپزیم برای سروش همگی بودن  از دایی محود و دایی جلال و خاله و مامان بزرگ بگیر تا چند تا از فامیلهای دورتر من همگی توی یک محل زندگی میکنن و با هر بار رفتنمون خیلی ها رو میبینیم .اون روز هم همه بودن زن دایی زهرا و نفیسه و از همه کوچولوتر سما دختر دایی جلال من که با شما تقریبا 4 ماه بزرگتره و البته بلاتر اون روز کلی با هم جنگ و جدال کردین سر کفش ... روسری ... سفره... و خلاصه هر چیزی که میدیدین سرش دعواتون میشد البته باید بگم که سما زور میگفت و میزد و شما هم که نازک نارنجی همش گریه میکردی ولی اخرسریها از خودت دفاع میکردی ... چند تا عککس از زمان صلحتون گرفتم که برات میزارم. ...
23 تير 1392

شرینی زبونیهای طنینن

 باید زودتر از حرفات رو  می‌گفتم ولی الان دیر نیست چون هر روز بیشتر از روز قبل حرف میزنی کاملا مثل طوطی عمل میکنی و سریع کلماتی که می‌شنوی رو تکرار میکنی بعضی کلمات رو به شکلی که دوست داری میگی مثلا کامیون رو میمانا صدا میکنی اتوبوس رو اوتوتو میگی تا کلاه میبینی میگی کولا دستشویی رو اتویی میگی تا اسم حموم میاد سریع میگی آب بازی به هندوانه می‌گفتی توپ اما حالا میگی هینانا قورباغه رو او تاته میگی و به لاک پشت هم اااَپو میگی هر کس که بیاد و یا بخوای خودت رو نشونش بدی میگی ددَلا = سلام اگر حامد رو بخوای صدا کنی میگی ااَ مید به مهنوش میگی مینوس  الخ...
23 تير 1392

خداحافظی با سروش!!!

عزیزم سروش پسر خاله من روز 04.21 ساعت 11.30 برای اقامت در استرالیا از پیشمون رفت ، سروش تنها پسر خاله صغرا ی من بود ولی مثل دایی بهروز و شهروز بود برام و خیلی وقتها پیشمون بود . همه خانواده رفته بودن بدرقه اش فرودگاه اما ما چون بابا نوید کار داشت نتونستیم بریم . امیدوارم موفق بشه و به ارزوهاش برسه ..... امین اعکس خاله و مامانی در کنار سروش     ...
21 تير 1392

کلمات جدید عسل مامان

عشقم... نفسم...  عزیزه دلم نمیدونی چه ناز حرف میزنی و با صدای ظریفت  کلمات رو میگی ، جوری که دلم میخواد درسته بخورمت وقتی عصبانی میشی چنان اخمی میکنی که انگار شما طلبکاری و من بدهکار. جدیدا میونت با بابا احمد خیلی خوب شده قبلا خیلی با هم بازی میکردی اما الان وقتی که خونه بابایی اینا هستیم اصلا منو تحویل نمیگیری به طوری که باید به زور بگیرم و بهت شیر بدم . خیلی بامزه بابایی رو احمد صدا میکنی هر چی هم میگم بابا احمد میگی نه اَ مَد احمد      اَمَد حامد      آمِد هواپیما    هواهیا بنشین    بیش نشین و برو     بو ...
21 تير 1392

جشن سالگرد من و بابایی

عزیزم ... عشقم من و بابایی تو همچین روزی زندگی مشترکمون رو زیر یک سقف شروع کردیم و تا الان 5 سال هست که باهم و در کنار هم و البته با شما عزیزکم زندگی میکنیم . نوید جان همسر خوب و مهربونم سالگرد ازدواجمون مبارک با تمام وجود دوستت دارم     ...
19 تير 1392

مهمونی آی مهمونی

روز دوشنبه صبح بود که داشتم وسایل صبحانه رو اماده میکردم تا بابا نوید بخوره و بره سرکار که موبایلم زنگ زد و خاله نرگس مامان باران ازمون دعوت کرد که بریم خونشون تا خاله ساجده  مامان متین هم بیاد و دور هم باشیم تا شما بچه ها هم با هم بازی کنید ، من با بابایی مشورت کردم و تصمیم گرفتیم که بریم خونشون چون بابایی هم محل کارش نزدیک خونه اونها بود با هم رفتیم ، اولش خوب بودین با هم اخه باران خیلی دختر اروم و مهربونی هست و تمام نی نی هاش رو اورد تا با هم بازی کنید اما شما یکم اذیت میکردی و زور میگفتی و بعد از اومدن متین هم نور الا نور شد و شما و متین با هم میجنگیدین بنده خدا خاله نرگس گاهی برای تو اسباب بازی میاورد و گاهی هم برای متین و باران ...
17 تير 1392

16 ماهگیت مبارک

عزیز دلم... خانم نازو خوشگلم... باز هم یک ماه دیگه بزرگتر شدی و خانم تر و البته شیطونتر . عسلکم 16 تیر ماه وقت چکاپ 16 ماهگیت بود که خدا رو شکر همه چیز خوب ود و هیچ مشکلی وجود نداشت و نتیجه اون همه اصرار کردن به خوردن غذا های مقوی جواب داد و شما به وزن 11 کیلو رسیدی و قدت هم 3 سانت بلندتر شده بود و البته دور سرت هم 1 سانت بیشتر خلاصه که همه چیز خوب بود و من خودم از دکتر خواهش کردم که برات ازمایش بنویسه تا خیالم راحت تر بشه . عشقم داری هر روز نازتر و بامزه تر میشی و اداهات هم لبخند رو رو لب همه میاره مخصوصا رقصی که میکنی نمیدونی من چه کیفی میکنم از دیدنت دوستت دارم با تمام وجودم.   وزن : 11 کیلو گرم ...
16 تير 1392

گشت و گذار جمعه

جمعه 4.14 بابا نوید با عمه عفت و بابایی اینا قرار گذاشت که بریم کردان و یه روز رو در طبیعت بگذرونیم البته به عمه نعیمه و عمو وحید هم گفت اما اونها نتونستن بیان و ما با هم راهی شدیم . ساعت 9 حرکت کردیم و ساعت 10.30 11 رسیدیم ولی خیلی شلوغ بود و همه جا ها تقریبا پر بود و نتونستیم کنار رودخونه بشینیم اما جایی که رفتیم هم خوب بود و تقریبا خلوت و شما حسابی راحت بودی باید بگم که وقتی بیرون از خونه هستی خیلی دختر خوبی هستی و اذیتی نداری مگر اینکه از چیزی ناراحت بشی و اونجا هم برای خودت مشغول بازی بودی گاهی با مورچه ها و گهگداری با اسباب بازیهایی که برات برده بودم و البته سحر هم بود که شما رو از تنهایی در بیاره و باهات بازی کنه . موقع ...
14 تير 1392

نیمه شعبان

عسلکم امسال نیمه شعبان به ما خیلی خوش گذشت چون با تمام خانواده من به جز دایی جلال اینا رفتیم پیک نیک ... صبح ساعت 8.30 از خونه در اومدیم و به سمت جاده چالوس حرکت کردیم اول جاده بودیم که مامانی زنگ زد و گفت برنامه مون عوض شده و میریم به سمت کردان اونجا توی یه باغ خانوادگی مستقر شدیم و بماند که تو راه کلی بهمون شیرینی و شربت دادن و شما هم حسابی استقبال کردی از این حرکت و تو بغل احمد بابایی نشسته بودی و شیرینی و شربت میخوردی خلاصه که جامون خیلی عالی بود یعنی فاصله ما با رودخونه تقریبا 10 قدم بود و هوا بسیار عالی و لذت بخش بود و چون جمعیتمون هم زیاد بود حسابی بهمون خوش گذشت تا قبل از نهار یکم رفتیم پیاده روی توی جنگل ها و باغهای اطراف که...
8 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طنین بلا می باشد