طنین طنین ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

طنین بلا

جشن سالگرد من و بابایی

عزیزم ... عشقم من و بابایی تو همچین روزی زندگی مشترکمون رو زیر یک سقف شروع کردیم و تا الان 5 سال هست که باهم و در کنار هم و البته با شما عزیزکم زندگی میکنیم . نوید جان همسر خوب و مهربونم سالگرد ازدواجمون مبارک با تمام وجود دوستت دارم     ...
19 تير 1392

مهمونی آی مهمونی

روز دوشنبه صبح بود که داشتم وسایل صبحانه رو اماده میکردم تا بابا نوید بخوره و بره سرکار که موبایلم زنگ زد و خاله نرگس مامان باران ازمون دعوت کرد که بریم خونشون تا خاله ساجده  مامان متین هم بیاد و دور هم باشیم تا شما بچه ها هم با هم بازی کنید ، من با بابایی مشورت کردم و تصمیم گرفتیم که بریم خونشون چون بابایی هم محل کارش نزدیک خونه اونها بود با هم رفتیم ، اولش خوب بودین با هم اخه باران خیلی دختر اروم و مهربونی هست و تمام نی نی هاش رو اورد تا با هم بازی کنید اما شما یکم اذیت میکردی و زور میگفتی و بعد از اومدن متین هم نور الا نور شد و شما و متین با هم میجنگیدین بنده خدا خاله نرگس گاهی برای تو اسباب بازی میاورد و گاهی هم برای متین و باران ...
17 تير 1392

16 ماهگیت مبارک

عزیز دلم... خانم نازو خوشگلم... باز هم یک ماه دیگه بزرگتر شدی و خانم تر و البته شیطونتر . عسلکم 16 تیر ماه وقت چکاپ 16 ماهگیت بود که خدا رو شکر همه چیز خوب ود و هیچ مشکلی وجود نداشت و نتیجه اون همه اصرار کردن به خوردن غذا های مقوی جواب داد و شما به وزن 11 کیلو رسیدی و قدت هم 3 سانت بلندتر شده بود و البته دور سرت هم 1 سانت بیشتر خلاصه که همه چیز خوب بود و من خودم از دکتر خواهش کردم که برات ازمایش بنویسه تا خیالم راحت تر بشه . عشقم داری هر روز نازتر و بامزه تر میشی و اداهات هم لبخند رو رو لب همه میاره مخصوصا رقصی که میکنی نمیدونی من چه کیفی میکنم از دیدنت دوستت دارم با تمام وجودم.   وزن : 11 کیلو گرم ...
16 تير 1392

گشت و گذار جمعه

جمعه 4.14 بابا نوید با عمه عفت و بابایی اینا قرار گذاشت که بریم کردان و یه روز رو در طبیعت بگذرونیم البته به عمه نعیمه و عمو وحید هم گفت اما اونها نتونستن بیان و ما با هم راهی شدیم . ساعت 9 حرکت کردیم و ساعت 10.30 11 رسیدیم ولی خیلی شلوغ بود و همه جا ها تقریبا پر بود و نتونستیم کنار رودخونه بشینیم اما جایی که رفتیم هم خوب بود و تقریبا خلوت و شما حسابی راحت بودی باید بگم که وقتی بیرون از خونه هستی خیلی دختر خوبی هستی و اذیتی نداری مگر اینکه از چیزی ناراحت بشی و اونجا هم برای خودت مشغول بازی بودی گاهی با مورچه ها و گهگداری با اسباب بازیهایی که برات برده بودم و البته سحر هم بود که شما رو از تنهایی در بیاره و باهات بازی کنه . موقع ...
14 تير 1392

نیمه شعبان

عسلکم امسال نیمه شعبان به ما خیلی خوش گذشت چون با تمام خانواده من به جز دایی جلال اینا رفتیم پیک نیک ... صبح ساعت 8.30 از خونه در اومدیم و به سمت جاده چالوس حرکت کردیم اول جاده بودیم که مامانی زنگ زد و گفت برنامه مون عوض شده و میریم به سمت کردان اونجا توی یه باغ خانوادگی مستقر شدیم و بماند که تو راه کلی بهمون شیرینی و شربت دادن و شما هم حسابی استقبال کردی از این حرکت و تو بغل احمد بابایی نشسته بودی و شیرینی و شربت میخوردی خلاصه که جامون خیلی عالی بود یعنی فاصله ما با رودخونه تقریبا 10 قدم بود و هوا بسیار عالی و لذت بخش بود و چون جمعیتمون هم زیاد بود حسابی بهمون خوش گذشت تا قبل از نهار یکم رفتیم پیاده روی توی جنگل ها و باغهای اطراف که...
8 تير 1392

تولد مامان سادات جون

عزیزم... دخترک نازم... عشقم بازم تولد داریم و اینبار تولد مامان سادات هست که روز 4.4 به دنیا اومده مامانی جون تولدت مبارک بعد از اینکه از پیک نیک اومدیم و یه استراحت کوچو کردیم و رفتیم به سما خونه مامانی اینا و روز بعد هم مراسم کیک پزون داشتیم البته بنده داشتم و به همراه زن عمو ازاده و هستی کوچولو برای مامانی یه جشن کوچولو گرفتیم اخه مامانی اینا بعدازظهر باید جایی میرفتن و عمو وحید و بابا نوید هم کار داشتن و دیر میومدن خونه بخاطر همین هم ما به نمایندگی از اونها برای مامانی جشن گرفتیم  راستی جای عمه نعیمه هم خالی بود. اینم عکسهای تولد و کیک...     ...
4 تير 1392

خاطرات هفته 3 خرداد 92

سلام سلام  هفته ای که گذشت خیلی سرمون شلوغ بود نه اشتباه نکنید عروسی در کار نبود فقط مهمونی هایی رفتیم که تا اخر هفته و البته هفته بعد هم ادامه داشت میگم براتون چرا اینقدر عجله دارین ....  روز شنبه خونه بودیم و جایی نرفتیم روز یکشنبه خونه مامانی رفتیم و برعکس همیشه که شما تا اخر وقت بیداری و تا خیالت راحت نشه که همه خوابیدن شما نمیخوابی.... اون شب ساعت 9.30 دقیقه خوابت برد و تا صبح فردا ساعت 9.30 خواب بودی که صدای همه رو در اوردی مخصوصا خاله پگاه که میخواست بره سر کار و منتظر بود تا شاهزاده خانم چشماش رو باز کنن البته بعد حسابی با هم بازی کردین و خاله رفت سرکار و ما هم حاضر شدیم تا .... روز دوشنبه بعد از بازی...
1 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طنین بلا می باشد