من و خانواده!
من و امیرحسین! مادر بزرگها و پدر بزرگها ...
نویسنده :
مامان ندا
3:30
نخود
من توی بیمارستان
وای اصلا فکر نمیکنن که من خسته باشم!!! همش عکس عکس منم نخندیدم! مشخصاتم. ...
نویسنده :
مامان ندا
3:13
همراهان در بیمارستان(از راست: بابا نوید،مامانی، عمو مجتبی، و خاله منصوره)
مامان بزرگ نگران! خاله پگاه توی بیمارستان! ...
نویسنده :
مامان ندا
3:11
لحظات قبل از به دنیا اومدن من!!
وقتی که مامان ندا توی بیمارستان داشت برای دیدن من تلاش میکرد، مامانی و خاله پگاه ام هم توی اتاق انتظار بودن البته خاله منصوره و عمو مجتبی هم اومدن و پیش مامان ندا و بابا نوید بودن! من همرو میدیدم و میخندیدم چون میدونستم که تا بخوام با فرشته ها خداحافظی کنم تا صبح طول میکشه اما هر چی میخواستم بگم صدام نمیرسید. البته به همه خوش میگذشت به جز مامان ندا، نمیدونم هی میگفت آخ و اشک تو چشماش پر میشد؟؟!!! ولی چون بابا نوید پیشش بود همش میخندید که بابایی ناراحت نشه ولی من میفهمیدم که چه دردی میکشه مامانم اما جایزش من بودم که خدا بهش داد و مامانی خیلی خوشحال شد. چون منو که دید گریه کرد هم مامان ندا و هم بابا نوید گریه میکردن منم...
نویسنده :
مامان ندا
20:58