نیمه شعبان
عسلکم امسال نیمه شعبان به ما خیلی خوش گذشت چون با تمام خانواده من به جز دایی جلال اینا رفتیم پیک نیک ...
صبح ساعت 8.30 از خونه در اومدیم و به سمت جاده چالوس حرکت کردیم اول جاده بودیم که مامانی زنگ زد و گفت برنامه مون عوض شده و میریم به سمت کردان اونجا توی یه باغ خانوادگی مستقر شدیم و بماند که تو راه کلی بهمون شیرینی و شربت دادن و شما هم حسابی استقبال کردی از این حرکت و تو بغل احمد بابایی نشسته بودی و شیرینی و شربت میخوردی خلاصه که جامون خیلی عالی بود یعنی فاصله ما با رودخونه تقریبا 10 قدم بود و هوا بسیار عالی و لذت بخش بود و چون جمعیتمون هم زیاد بود حسابی بهمون خوش گذشت تا قبل از نهار یکم رفتیم پیاده روی توی جنگل ها و باغهای اطراف که دعوامون هم کردن که چرا اومدین تو باغ شخصی ما هم زودی اومدیم بیرون.
بعد از نهار بزرگتر ها به همراه شما یه چرتی زدن و ما جوونها هم حسابی عکس انداختیم و همدیگرو خیس کردیم حتی کار به جایی رسید که به همسایه هامون هم رحم نکردیم البته خود اونها هم همراه ما شدن و حسابی به همه خوش گذشت سروش تنها کسی بود که خیس نشده بود و بدجنس رفته بود بالای سر مامان بزرگ ایستاده بود و نمیشد که خیسش کرد اما بابا نوید که سرش برای این کارها درد میکنه به همراه دایی شهروز و محمد پسر دایی محمود بلاخره تونستن سروش رو هم خیس کنن و دوباره همگی شروع کردن به خیس کردن همدیگه خیلی خوب بود بعد از این خیس شدنها بعد ازظهر که کم کم افتاب هم داشت میرفت و همگی خیس و سرد یه اش داغ که روی ذغال پخته شده بود حسابی میچسبید که جای همه خالی ما نوش جان کردیم و کمی هم به در و همسایه ها دادیم .
ولی طنین شما برعکس همیشه خیلی تو اب نرفتی و فقط چسبیده بودی به من و از بغل من فقط بغل احمد بابایی میرفتی نمیدونم چرا اینجوری شدی ولی در کل دختر خیلی خوبی بودی و اصلا اذیتم نکردی عزیزم.
از راست: دایی بهروز ،مانا جون، صدف عزیزم،مهنوش جون، و دایی شهروز