روزهای بعدی... و سفر به یزد
روز چهارشنبه باز هم عروسی دعوت بودیم که میشد نوه دایی احمد بابایی اما از لحاظ رابطه خیلی نزدیکتر از اینها بودیم . جاتون خالی بود این عروسی هم خیلی خوش گذشت و فامیلهای دوری که چند وقتی میشد که ندیده بودیم رو دیدیم و دیداری تازه کردیم. ساعت 2.30 صبح برگشتیم خونه و من شروع کردم به جمع کردن وسایل برای سفرمون!!!! اره عزیزم چند وقتی بود که با بابا نوید برنامه ریزی کرده بودیم که توی فصل انار بریم یزد اخه اقاجون بابا نوید اونجا باغ انار داره و امسال بهشون قول داده بودیم که بریم کمکشون و بعد از تمام برنامه هایی که داشتیم بلاخره شد که بریم که به اتفاق مامان سادات و بابایی رفتیم . پنجشنبه صبح راه افتادیم و حدودا ساعت 6 بعد از ظهر رسیدیم . جایی...
نویسنده :
مامان ندا
23:37