طنین طنین ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

طنین بلا

روزهای بعدی... و سفر به یزد

1392/8/12 23:37
نویسنده : مامان ندا
501 بازدید
اشتراک گذاری

روز چهارشنبه باز هم عروسی دعوت بودیم که میشد نوه دایی احمد بابایی اما از لحاظ رابطه خیلی نزدیکتر از اینها بودیم . جاتون خالی بود این عروسی هم خیلی خوش گذشت و فامیلهای دوری که چند وقتی میشد که ندیده بودیم رو دیدیم و دیداری تازه کردیم.

ساعت 2.30 صبح برگشتیم خونه و من شروع کردم به جمع کردن وسایل برای سفرمون!!!! تعجباره عزیزم چند وقتی بود که با بابا نوید برنامه ریزی کرده بودیم که توی فصل انار بریم یزد اخه اقاجون بابا نوید اونجا باغ انار داره و امسال بهشون قول داده بودیم که بریم کمکشون و بعد از تمام برنامه هایی که داشتیم بلاخره شد که بریم که به اتفاق مامان سادات و بابایی رفتیم . پنجشنبه صبح راه افتادیم و حدودا ساعت 6 بعد از ظهر رسیدیم . جایی همگی خالی بود هوا توی روز بسیار گرم و دم دمای غروب حسابی سرد اما من برای همه چیز اماده بودم .

انار چیدن خیلی سخته و باید تمام انار هارو از هم جدا کرد...انارهای ترکیده....انارهای سالم زمین خورده...انارهایی که سالمه بدون هیچ لکه ای خلاصه که حسابی کارداشتند. طنین بلا هم حسابی دلی از عزا دراورد با انار خوردناش هورا. در کل سفر خوبی بود و بجای اینکه 3 روزه برگردیم 5 روز اونجا بودیم و چهارشنبه صبح رسیدیم خونه . روزهای اخر طنین حسابی دلش برای احمد باباییش تنگ شده بود و هی میگفت بیریم امد بابایی؟ بیریم پِدا؟ حتی دلش برای همبازیش تو خونمون که اسمش ایلیا هست هم تنگ شده بود و مدام میگفت بیریم ایلیا؟

اینم ژست جدیدته مثلا لبخند میزنیماچ 

 

 

 

 

اینم عکس نخل هست که توی یزد بجای علم بلند میکنن که خیلی هم بزرگ هست سنگین.

 

اینجا هم عکس میر چخماخ هست که یکی از جاهای دیدنی یزد هست

یک شب هم ولیمه دعوت شدیم که اینم عکس اونجاس

اینم عکس حیاط دایی جعفر (دایی بابا نوید)

 

یه روز گیر دادی به کلاه اقا جون و گذاشته بودی سرت که همون موقع این عکس رو ازت گرفتم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طنین بلا می باشد