سلام سلام
بلاخره یه وقت خالی پیدا کردم برای نشستن پای وبلاگت و به روز کردنش . این چند وقته حسابی سرم شلوغ بود حتی به کارهای خودمن هم نرسیدم اما اشکال نداره تو این مدت اتفاقات خوبی افتاده ...
اول از عروسی بگم که خیلی خوب بود و جای همگی خالی ...
روز عروسی از صبح شما رو گذاشتم خونه مامان سادات تا هم استراحت کنی و هم من کمی راحتر به کارهام برسم و قرار بو.د که ساعت 4.30 بیام دنبالت تا بریم اتلیه اما بابا نوید از صبح رفته بود باغ ( محل عروسی) تا به کارها برسه و خیلی دیر اومد و زمانی که رسید تقریبا همه رفته بودند باغ و سریع آماده شدیم و هموم موقع اجمد بابایی زنگ زد که عجله نکنید چون هنوز دایی بهروز اینا نرفته بودند باغ و ما هم از فرصت استفاده کردیم و رفتیم اتلیه البته بدون شما چون قرار شد که شما با مامان سادات اینا بیای باغ .
خلاصه که همه چیز خوب بود تا اینکه بنده بعد از این همه بدو بدو و حرص و جوش خوردن برای عروسی (خیلی شیک) فشارم افتاد پایین و حالم بد شد بطوری که ساعت 12 مجبور شدم بیام خونه خیلی ناراحت بودم ولی نمیتونستم بمونم حالم خیلی بد بود . اینم از عروسی نزدیکان که هیچ لذتی ازش نمیبری