طنین طنین ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

طنین بلا

چکاپ 20 ماهگی عسلک

  عزیزم ... دختر خوشگلم... خانم خانما... چیزی به دوسالگیت نمونده دیگه  خیلی از کارهات رو خودت انجام میدی مثل : پوشیدن جوراب و کفش و شلوار وحتی کلاهت رو هم میذاری و اماده دَدَر و دودور میشی.این ماه که رفتیم دکتر خدا رو شکر کمی وزنت زیاد شده بود البته در حد 250 گرم ولی دکترت راضی بود ولی قدت رو اندازه نگرفت چون وافصله چکاپ هات کم بود ولی در کل خیلی راضی بودم و باید بگم که برخلاف همیشه خیلی دختر خوبی بودی وگریه نکردی . افرین خوشگلم     ...
27 آبان 1392

بازم تولد داریم!!!

ا ین تولد از باقی مطالب جا مونده بود، بعد از اینکه از یزد اومدیم روز 08.09 تولد سما دختر دایی بنده که از طنین 4 ماه بزرگتر هست بود البته جشن بزرگی نبود و خانوادگی دور هم جمع شدیم تا خاطرات خوبی برای بچه ها باشه . جای همگی خالی خیلی خوش گذشت و فقط جایی بابابزرگ بینمون خالی بود و البته کاملا مشهود. در کل شب به یادماندنی شد برای همه ولی از اونجایی که شما دوتا وروجک مدام به هم گیر میدادین نشد که یه عکس خوب ازتون بگیریم و فقط این عکس رو برای یادگاری میذارم که ببینید سما ژست گرفته مثلا (اونم با چشمانی بسته !!!!!) و طنین با تعجب نگاهش میکنه.فکر کنم خالی از لطف نیست.   ...
20 آبان 1392

روزهای بعدی... و سفر به یزد

روز چهارشنبه باز هم عروسی دعوت بودیم که میشد نوه دایی احمد بابایی اما از لحاظ رابطه خیلی نزدیکتر از اینها بودیم . جاتون خالی بود این عروسی هم خیلی خوش گذشت و فامیلهای دوری که چند وقتی میشد که ندیده بودیم رو دیدیم و دیداری تازه کردیم. ساعت 2.30 صبح برگشتیم خونه و من شروع کردم به جمع کردن وسایل برای سفرمون!!!! اره عزیزم چند وقتی بود که با بابا نوید برنامه ریزی کرده بودیم که توی فصل انار بریم یزد اخه اقاجون بابا نوید اونجا باغ انار داره و امسال بهشون قول داده بودیم که بریم کمکشون و بعد از تمام برنامه هایی که داشتیم بلاخره شد که بریم که به اتفاق مامان سادات و بابایی رفتیم . پنجشنبه صبح راه افتادیم و حدودا ساعت 6 بعد از ظهر رسیدیم . جایی...
12 آبان 1392

تولد تولد... تولد مامانی

عزیزم بعد از عروسی و ماجراهاش روز 30 مهر ماه تولد مامانی (مامان من) بود که دوباره همگی جمع شدیم دور هم و باز هم یک جمع شاد داشتیم احمد بابایی برای سوپرایز ماجرا به یه نفر که همیشه سر خیابانشون ویولون میزد گفته بود که ساعت 9 بیاد تا زیر پنجره اهنگ تولد رو بزنه که اون بنده خدا ما رو سرکار گذاشت و نیومد ولی اگه میومد چی میشد...   مامان خوبم تولدت مبارک انشاالله 120 سالگیت رو با هم جشن میگیریم  ...
12 آبان 1392

سلام سلام

بلاخره یه وقت خالی پیدا کردم برای نشستن پای وبلاگت و به روز کردنش . این چند وقته حسابی سرم شلوغ بود حتی به کارهای خودمن هم نرسیدم اما اشکال نداره تو این مدت اتفاقات خوبی افتاده ... اول از عروسی بگم که خیلی خوب بود و جای همگی خالی ... روز عروسی از صبح شما رو گذاشتم خونه مامان سادات تا هم استراحت کنی و هم من کمی راحتر به کارهام برسم و قرار بو.د که ساعت 4.30 بیام دنبالت تا بریم اتلیه اما بابا نوید از صبح رفته بود باغ ( محل عروسی) تا به کارها برسه و خیلی دیر اومد و زمانی که رسید تقریبا همه رفته بودند باغ و سریع آماده شدیم و هموم موقع اجمد بابایی زنگ زد که عجله نکنید چون هنوز دایی بهروز اینا نرفته بودند باغ و ما هم از فرصت استفاده ک...
12 آبان 1392

عروسیه عروسی

 عزیزم این چند وقته خیلی وقت ندارم بیام سراغ وبلاگت و به روزش کنم باور کن خیلی کار دارم !!!!! عزبزم دایی بهروز چندوقتی بود که داشت خودش رو برای عروسی گرفتن اماده میکرد که جایی که میخواستن برای ۲۶مهر اماده شد و همگی مارو شوکه کرد ،اخه عزیزم شما هنوز کوچیکی ولی بدون که خانمها برای همچین مراسمی اگر یک ماه هم وقت داشته باشن بازم بذاشون کمه. خلاصه که از وقتی که فهمیدم همش میام خونه مامانی ها و شما رو میگذارم و میرم دنبال خریدن وسایل ،پارچه ، کفش ،خیاطی، ارایشگاه و...البته باید بگم اینها بخش کوچکی از خریدها و بدو بدو هاس. وقتی میرم دنبال کارهام خیلی دلم برات تنگ میشه ولی چاره دیگه ای ندارم .از شانس بدم هم هواسرد شده و نمیتونم ...
18 مهر 1392

۱۹ماهگی عسل خانم

      عزیترینم... عشق زندگیم... بهانه نفس کشیدنم.... ۱۹ماهگیت مبارک عزیزم، ۱۹ماهه با ۱۴تا مروارید خوشگل توی دهنت، با شعرهایی که هنوز مفهوم نیست ، با حرف زدنهایی که دل من و بابا نوید رو میلرزونه، با لبخندهایی که زندگی رو برامون زیبا میکنه مخصوصا صبح ها بعد از اینکه چشمات رو باز میکنی و با لبخند بهم نگاه میکنی و حتی میای و بوسم میکنی و تا چشمام رو باز میکنم صورت کوچولوت رو جمع میکنی و خودت رو برام لوس میکنی،و... کارهایی که نمیدونی چقدر برام زیباس.اونقدر با نمک فامیلی خودت رو میگی که نگو . عزیزم من و بابا نوید از داشتن گلی مثل تو روزی ۱۰۰۰بار خدارو شکر میکنیم و دوستت داریم :-)    ...
17 مهر 1392

دخترکم مریض شده!!!

عسلکم... دخترکم... نازکم.... این ماه که برای چکاپ بردمت دکتر ، چون وزن نگرفته بودی اقای دکتر برات ازمایش ادرار نوشت . قبلا شنیده بودم که خیلی مشکله اما اینبار امتحان کردم و بار 4 موفق شدم که بلاخره ازمایش رو بگیرم که دقیقا مصادف شد با مریضی خانم خانما... شب قبلش خوب بودی و فقط کمی ابریزش بینی داشتی البته تو مسافرت هم کمی ابریزش داشتی اما زود خوب شدی ولی اینبار خیلی شدید تر بود و شب همراه با سرفه بود که اون شب من و طنین نازم تا صبح بیدار بودیم اخه نمیتونستی بخوابی نمیدونم از بدن درد بود یا چیز دیگه که صبح با بابا نوید بردیم ازمایش رو بدیم ازمایشگاه و شما رو ببریم دکتر که خوابت برد و برگشتیم خونه تا کمی استراحت کنی و روز بعد ب...
9 مهر 1392

اخرین مسافرت تابستان

روز های اخر شهریور ماه یعنی درست روز 29 شهریور ماه بود که قرار شد با عمه عفت اینا(عمه کوچیکه بابا نوید) بریم مسافرت .البته قرار بود که جمعیت بیشتری با ما همراه باشن اما هر خانواد بنا به دلایلی نتونست که بیاد اما ما مثل همیشه حاضر و اماده بودیم برای مسافرت. شهری که قرار بود بریم به نام باغبهادران معروف هست و در نقشه جایی بعد از زرین شهر اصفهان و شهرکرد واقع شده که یک منطقه خوش اب و هوا و کمی هم کوهستانی بشمار میره. جایی که ما رفتیم رو از طرف کار اقا صادق ( شوهر عمه عفت ) داده بودند که یک ویلای بسیار بزرگ با تمام امکانات بود که شامل فوتبال دستی ، میز پینگ پونگ و... بود که از یک طرف به رودخانه زاینده رود میرسید و یک طرف هم به یک ده ...
8 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طنین بلا می باشد