طنین طنین ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

طنین بلا

بدون شرح

اول معذرت برای دیر اپ کردن وبلاگت عزیزم ... یکم کار داشتم و کمی هم اینترنتمون مشکل پیدا کرده بود برای همین خیلی وقت نشد که بیام و مطالب رو بنویسم . عسلم تازه برات تل خریده بودم که رفتی و نشستی روی صندلیت تا ازت عکس بگیرم .   روز 22 اذر رفتیم خونه مامان سادات اینا . با هستی خیلی نمیسازی اما با امیرحسین خیلی بهتر بازی میکنی البته زور هم میگی بهش. خیلی سعی کردیم ازتون عکس بندازیم ولی نشد .   اینم ژست جدید طنین خانم که داشت برای امیرحسین اجرا میکرد.    روز 26 اذر هم تولد هستی گل ما بود اما چون تو ماه صفر بود زن عمو تولد نگرفت براش هستی عزیزم اولین سال تولدت مبارک  &nbs...
2 دی 1392

یک روز شلوغ پلوغ

روز پنجشنبه 08.14 روزی بود که من و طنین جونم تولد باران جون دختر خاله نرگس دعوت بودیم ساعت 2 الی 4؛ همزمان تولد بردیا جون پسر خاله مهدیه دعوت بودیم برای نهار؛ بابایی توی بیمارستان بستری بود تا عمل کنه ساعت 11 الی 1 عمل طول میکشید ؛ و در اخر هم همه خانواده من برای نهار خونه خاله صغرا دعوت بودیم برای بازگشت سروش . حالا شما بگین من کدوم رو باید میرفتیم ؟؟ و از همه بدتر اینکه از صبح بارون و برف مدام میبارید و هوا به شدت سرد بود!!!! من تصمیم گرفتم که برم خونه خاله مهدیه و بابا نوید بیاد دنبالمون و بریم بیمارستان و برگشتنی یکسری هم به خاله نرگس بزنم که حداقل به 3 جا برسم ، اما بابا نوید نتونست زود بیاد اخه خیلی ترافیک بود و بعد از بی...
17 آذر 1392

بدون شرح

  اونقدر بلا شدی که وقتی میخوام ازت عکس بگیرم خودت رو به کوچه علی چپ میزنی و انگار که نه انگار من صدات میکنم مثل این عکس وای به زمانی که روسری دستت برسه اونقدر رو سرت میندازی و بازی میکنی که اخرش دعوات میشه و من باید بیام برات درستش کنم و این داستان هر روز ادامه داره .قبل از دعواشدنت این عکس رو گرفتم وقتی که خونه هستیم مدام هستی رو میخوای ولی همینکه میبینیش همش بهش دستور میدی بشین،نرو،عیبه،خلاصه همش در خال مدیریت کردن کارهای اون هستی. داری لپش رو میکنی تا بوسش کنی ...
17 آذر 1392

محرم 92

عزیز دلم ...دختر نازم ... طنین خوشگلم... محرم همیشه من رو یاد بچه گیم میندازه اخه تا قبل از اینکه با بابا نوید اشنا بشم همیشه محرم ها مخصوصا عاشورا و تاسوعا میرفتیم خونه مامان بزرگ من که چون محله قدیمی زندگی میکنن خیلی شور و هیجانش بیشتر از محله خودمون بود و همیشه هم غذاهای لذیذ نذری که میاوردن براشون که هنوز هم مزش زیر زبونمه رو یادم میاره . پارسال برای اولین بار با بابا نوید رفتیم اونجا و من تمام خاطراتم رو براش تعریف کردم و اولین سالی بود که بابا بزرگم مونده بود تهران ( اخه همیشه میرفت شهرستان ) خیلی خوب بود و تمام خانواده دور هم جمع بودیم . ولی امسال بدترین خاطره محرم شد برامون اخه اولین سالی بود که بابابزرگ نبود و همچنین م...
17 آذر 1392

چکاپ 20 ماهگی عسلک

  عزیزم ... دختر خوشگلم... خانم خانما... چیزی به دوسالگیت نمونده دیگه  خیلی از کارهات رو خودت انجام میدی مثل : پوشیدن جوراب و کفش و شلوار وحتی کلاهت رو هم میذاری و اماده دَدَر و دودور میشی.این ماه که رفتیم دکتر خدا رو شکر کمی وزنت زیاد شده بود البته در حد 250 گرم ولی دکترت راضی بود ولی قدت رو اندازه نگرفت چون وافصله چکاپ هات کم بود ولی در کل خیلی راضی بودم و باید بگم که برخلاف همیشه خیلی دختر خوبی بودی وگریه نکردی . افرین خوشگلم     ...
27 آبان 1392

بازم تولد داریم!!!

ا ین تولد از باقی مطالب جا مونده بود، بعد از اینکه از یزد اومدیم روز 08.09 تولد سما دختر دایی بنده که از طنین 4 ماه بزرگتر هست بود البته جشن بزرگی نبود و خانوادگی دور هم جمع شدیم تا خاطرات خوبی برای بچه ها باشه . جای همگی خالی خیلی خوش گذشت و فقط جایی بابابزرگ بینمون خالی بود و البته کاملا مشهود. در کل شب به یادماندنی شد برای همه ولی از اونجایی که شما دوتا وروجک مدام به هم گیر میدادین نشد که یه عکس خوب ازتون بگیریم و فقط این عکس رو برای یادگاری میذارم که ببینید سما ژست گرفته مثلا (اونم با چشمانی بسته !!!!!) و طنین با تعجب نگاهش میکنه.فکر کنم خالی از لطف نیست.   ...
20 آبان 1392

روزهای بعدی... و سفر به یزد

روز چهارشنبه باز هم عروسی دعوت بودیم که میشد نوه دایی احمد بابایی اما از لحاظ رابطه خیلی نزدیکتر از اینها بودیم . جاتون خالی بود این عروسی هم خیلی خوش گذشت و فامیلهای دوری که چند وقتی میشد که ندیده بودیم رو دیدیم و دیداری تازه کردیم. ساعت 2.30 صبح برگشتیم خونه و من شروع کردم به جمع کردن وسایل برای سفرمون!!!! اره عزیزم چند وقتی بود که با بابا نوید برنامه ریزی کرده بودیم که توی فصل انار بریم یزد اخه اقاجون بابا نوید اونجا باغ انار داره و امسال بهشون قول داده بودیم که بریم کمکشون و بعد از تمام برنامه هایی که داشتیم بلاخره شد که بریم که به اتفاق مامان سادات و بابایی رفتیم . پنجشنبه صبح راه افتادیم و حدودا ساعت 6 بعد از ظهر رسیدیم . جایی...
12 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طنین بلا می باشد