تا تی دخملکم...
روز 28 بهمن ماه ساعت 7.15 عصر بلخره طنین رضایت به راه رفتن دادی و اونقدر سریع بود که من شوکه شدم چون تا اون موقع و اون ساعت اصلا دلت نمیخواست که دستت رو ول کنی و حتی امتحان کنی که میتونی یا نه و لی خیلی جالب بود و من حسابی ذوق کردم و قتی هم که بابا نوید اومد ( بهش نگفته بودم تا سوپرایز بشه ) در رو که باز کردم سریع رفتی که بری ددر و بابا نوید هم مثل من کلی ذوق کرد و کلی فشارت دادیم . شب رفتیم خونه مامان و بابای بابا نوید و شما تا ساعت 1.30 ،2 فقط راه میرفتی و میخوردی زمین و مامانی همش نگران بود که سرت به جایی نخوره ولی شما حسابی با بابایی بازی کردی و دنبال هم میرفتین. فرداش رفتیم خونه مامان و بابای من که اونجا هم دست کمی نداشتی و لی چون تعداد بیشتر بود همه مواظبت بودن و شما هم دنبال همگی میرفتی و خلاصه که خیلی خوشحال شدم تا قبل از یک سالگیت راه افتادی عشقم.
عکسهای پایین رو خونه مامانی گرفتم