عروسیه عروسی با فامیلا روبوسی ... :)))
سلام ...سلام
عزیزم بعد از مدتها (تقریبا یک ماه) قسمت شد که پای وب لاگت بشینم و یه چیز هایی بنویسم اما اشکال نداره دست پر اومدم حسابی.
خوب باید اول از عروسی خاله پگاه برات بگم که چه کردی با من قبلش باید توضیح بدم که چون عروسی دایی بهروز من از شما خیلی دور بودم اینبار برنامه ریزی کردم که در تمام مراحل اماده شدن شما پیش خودم باشی تا دلتنگی نکنی اما ... دو سه روزی به عروسی خاله نمونده بود که شما گلاب به روت بیرون روی گرفتی و من بیچاره 24 ساعته باید بغلت میکردم و حتی حاضر نبودی بغل بابا نوید بری نمیدونی من چه کشیدم اون چند روز اخه کلی هم کار باید برای عروسی انجام میدادم و باید خونه خاله رو اماده میکردم تا برای بازدید مشکلی نباشه اما چجوری با یه دختر بیحال و بد اخلاق!!!!
خلاصه هر طور که بود من کارهای مربوط به خودم رو انجام دادم و یکی از معضلات این بود که شما لب به غذا نمیزدی و باید با هزار کلک دو لقمه بهت میدادم ... بگذریم روز عروسی تونستم شما رو بذارم خونه مامانی و بعد از ارایشگاه اومدم دنبالت که خوابیده بودی و مجبور شدم توی ماشین لباست رو عوض کنم (عزیزم خودت تصور کن چه وضعی داشتیم ) توی سالن بچه ها رو که دیدی یکم بهتر شدی و مشغول بازی شدی و خلاصه زیاد اذیت نکردی وخدا رو شکر عروسی هم به خوبی برگذار شد..
این عکس لباسی هست که برات خریدم
اینم روز عروسی ازت گرفته شده
روز پایتختی رفتیم خونه مامانی علویه تا حاضر بشیم و با هم بریم که دیگه هیچ مدلی با هام همکاری نکردی منم که هم عصبانی شده بودم هم از اینکه شما مریض شدی کلافه بودم به مامانی اینا گفتم که شما برید من هم سعی میکنم بیام که مامانی اینا ساعت 4 رفتن و من و شما ساعت 6 از خونه در اومدیم و از همه دیرتر رسیدیم که تقریبا تموم شده بود. اینم از پاتختی (فقط من موندم و یک عالمه خسته گی)
این هم طنین بیحال روز پایتختی
خدا رو شکر مریضیت خیلی طولانی نشد البته باید بگم که بردمت دکتر و برات یک ازمایش کلی نوشت که انجام دادیم و خدا رو شکر چیزی نبود و بیشتر جنبه روانی قضیه باعث بروز این بیماری شده بود اخه این مدت خیلی نتونسته بودم که کنارت باشم و فکر میکنم این خیلی شما رو ناراحت کرده بود .
روز 4 تیر ماه یعنی یک هفته بعد از عروسی خاله نامزدی پسر عموی من بود که خیلی خوب بود و خوش گذشت کلی عکس انداختیم و همه فامیل دوباره دور هم جمع شدیم .