عزیزم در محرم...
سلام به همه دوستان امیدوارم که تمام دعاهای شما توی این چند روز قبول باشه.... امین
من و خانواده ام توی این روزها رفته بودیم محله ی قدیمی به نام جوادیه که هم بابا و مامان مامان ندا و هم خودش توی اون محله به دنیا اومدن و بزرگ شدن و چون مامان بزرگ مامان ندا هنوز اونجا زندگی میکنه و کمی هم حال ندار بود ( که الهی زودتر خوب بشه چون با من خیلی بازی کرد) ما برای عیادت و هم به یاد قدیم ها ( اون موقعها مامان ندا هنوز عروس نشده بود) رفتیم اونجا. جای همگی خالی خیلی خوب بود و خوش گذشت همه دور هم بودیم و .... ... میدونم هنوز برای این حرفا خیلی نی نی هستم اما بزرگتر ها همیشه حسرت اون روزهاشون رو دارن
اینجا چند تا عکس که با احمد بابا انداختم رو میزارم که خیلی دوسش دارم
عکس منو بابا نوید که داشتیم دسته ها رو میدیدیم!!؟
اینجا چند تا نی نی رو با زنجیر به هم بسته بودن و یه اقاهه که لباسش قرمز بود اسمش هم شمر بود همش اونها رو کتک میزد!؟ همه از اون اقاهه بدشون میومد منم همینطور
میگفند که توی اون روزا یه نی نی که اسمش علی اصغر بود و خیلی کوچولو بوده و خیلی هم تشنش بوده ولی ادم بدا نمیزاشتند که آب بخوره وقتی هم که بابای نی نی که اسمش امام حسین بوده اون رو بالا میگیره که به ادم بدا نشون بده که بهش اب بدن اونها علی اصغر رو با تیر میزنن و اون... این عکس گهواره علی اصغر هست
این هم یه عکس یادگاری با منو سروش پسر خاله مامان ندا