کمی از اوضاع واحوالمان...
دختر گلم ... خانم خوشگلم...عسل مامان...
بلاخره کارهای اسباب کشی انجام شد و ما روز 9 اسفند ماه اسباب کشی کردیم و نزدیک مامانی و بابایی و البته احمد بابایی اینا اومدیم .
ولی متاسفانه شما اصلا تا مدتها با هخونه دوست نبودی و همینکه از پیچ کوچه مون میپیچیدیم گریه میکردی که نریم اینجا و بریم خونمون البته منم خونه قبلی رو بیشتر دوست داشتم اما موقعیت اینجا خیلی بهتره برای اینده شما مخصوصا. ولی خدا رو شکر زود به اینجا هم عادت کردی و همه چیز خوب و خوش پیش رفت .
بعد از یک هفته که تو منزل جدید مستقر شدیم تولد شما خانم ناز بود که نشد اونطوری که دلم میخواست برات جشن بگیرم اما یه ممهمونی خیلی خوبی شد. تعداد مهمون ها کم بود اما به همه خوش گذشت . وقتی که میخواستیم کیک رو ببریم بابا نوید برف شادی گرفته بود که نمیدونی جقدر ازش ترسیدی و برعکس شما هستی کلی ذوق کرده بود و خوشحال از این همه برف و فشفشه و ...
کیکی تولد هم کار دست مامان ندا بود که برات درست کردم امیدوارم که خوشت اومده باشه خوشگلکم.
روز بعد هم بابایی و مامانی زحمت کشیدن و اومدن خونمون برای تولد شما که اون روز هم خیلی خوب بود و شما حسابی با بابایی بازی کردین و خوشگذروندین.
عزیزم دیگه کم کم سال 92 داره تموم میشه و ما وارد سال جدید میشیم امیدوارم تمام لحظات زندگیت خوحال و سعائتمند باشی و همیشه لبخند روی صورت قشنگت باشه عزیزم عیدت مبارک