خاطرات تلخ و شیرین
عسل خانم من .... عشق زندگیم... امید ایندم...
این چند روز حسابی مشغول بودیم شما مشغول تو دل جاکردن بودی و من مشغول پرستاری کردن از پدر بزرگ خودم ( خدا همه پدر بزرگها و مادر بزرگها رو نگهداره... امین) بودم که یکم حالش خوب نبود و البته خونه مامانی اینا بستری شده بود و نمیدونی که تو چه کیفی میکردی و همش دور و برش میچرخیدی و براش ناز میکردی ، اون بنده خدا هم با اینکه حال نداشت ولی همش باهات بازی میکرد و نا نای میکردین دوتایی و بعدش تو ریسه میرفتی از خنده و من ومامانی هم خوشحال بودیم که حضور تو حال بابا بزرگ رو بهتر کرده ولی متاسفانه دیروز صبح حال بابا بزرگ بد شد و ما مجبور شدیم ببریمش بیمارستان و هنوز هم تو بیمارستان هست ... عزیزم از خدا بخواه بخاطر قلب مهربون تو هم که شده حالش رو زودتر خوب کنه از شما بچه ها خیلی دلهای مهربونی دارین و خدا حرفاتون رو زودتر گوش میکنه