طنین طنین ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

طنین بلا

کمک کردن عسل مامان!!

عشقم دختر نانازم یه وقتهایی که با دقت نگات میکنم بزرگ شدنت رو میبینم و جا میخورم اخه همیشه تو ذهنم به این فکر میکردم که کی میشه تو اونقدر بزرگ بشی که باهم حرف بزنیم و یا کارهای خونه رو بکنیم ... این شوخی بود ولی از اینکه تو رو دارم روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم ... خدایا شکر چند وقتی هست که تو انداختن سفره و گرد گیری خونه بهم کمک میکنی و اونقدر ایکار رو انجام میدی که خودت خسته میشی هیچ ،برای منم کلی کار در میاری اما از اینکه تو خوشحال میشی از کمک کردن بهم منم خوشحال میشم و البته لذت میبرم به قول بابا نوید کی میشه بری نون بخری برامون!!!! روزایی که حالت خوب باشه بعد از بازی با اسباب بازیهات اونها رو جمع میکنی ولی وای به روز...
27 مرداد 1392

عسل مامان 17 ماهه شد

  عشقم ... امیدم ...طنین خوش صدای من     17 ماهگیت مبارک عزیزم   امیدوارم تمام سالهای عمرت پر از روزهای   خوب و خوش باشه و به هرانچه میخواهی   برسی... امین    ...
21 مرداد 1392

باز هم مهمونی

روز 92.05.09 بعد از ظهر بود که اونقدر از خونه مامانی اینا بهمون زنگ زدن من و طنین هم با اژانس اومدیم خونشون و تازه رسیده بودیم که مامان بزرگ من زنگ زد که بیاین اینجا و اوقدر گفتن که دلشون برات تنگ شده که منم قبول کردم و رفتیم اونجا بهمراه مامانی و بابایی که جدیدا دیگه فقط احمد صداش میکنی البته بابایی هم خوشش میاد، خلاصه که خوب بود دیداری تازه شد و مامان بزرگ کمی بهتر شد و سرحالتر وخیلی هم اصرار داشتن که من و تو بمونیم پیششون شب اما نمیشد چون مامانی فردا مهمون داره... اینم عکسهای اون شب. طنین و سما ی شیطون    و بابایی و مامانی من ( البته عکس خیلی خوبی نیست فقط برای یادگاری گذاشتم) موقع برگشتن به خونه  ...
14 مرداد 1392

مهمونی های ماه رمضان

    سلام سلام  امسال مهمونی های افطاری زودتر از همیشه شروع شد این مهمونی ها خیلی خوش میگذره هم به کوچولوها و هم به بزرگترها.  روز پنجشنبه 92.04.27  پدر زن عمو آزاده همگی ما رو دعوت کرده بود سالن مهتاب جای همگی خالی بود از غذاهای خوشمزه تا دید و بازدید از فامیلهایی زن عمو آزاده و البته دور هم بودن خانواده بابا نوید ،طنین نازم هم مثل همیشه دختر خوب و آرومی بود و اصلا اذیتی نکرد.  شب برگشتنی رفتیم خونه بابایی اینا و تا ساعت 3شب بود که مشغول اینترنت بازی و یاد دادن به بابایی اینا بودیم البته قبلش شما شیطونی میکردی و داشتی از مبل پایین  میومدی که گونه ات خورد به دسته مبل و سریع هم کبود شد...
6 مرداد 1392

سما و طنین بلا

روز یکشنبه رفتیم خونه خاله تا اش بپزیم برای سروش همگی بودن  از دایی محود و دایی جلال و خاله و مامان بزرگ بگیر تا چند تا از فامیلهای دورتر من همگی توی یک محل زندگی میکنن و با هر بار رفتنمون خیلی ها رو میبینیم .اون روز هم همه بودن زن دایی زهرا و نفیسه و از همه کوچولوتر سما دختر دایی جلال من که با شما تقریبا 4 ماه بزرگتره و البته بلاتر اون روز کلی با هم جنگ و جدال کردین سر کفش ... روسری ... سفره... و خلاصه هر چیزی که میدیدین سرش دعواتون میشد البته باید بگم که سما زور میگفت و میزد و شما هم که نازک نارنجی همش گریه میکردی ولی اخرسریها از خودت دفاع میکردی ... چند تا عککس از زمان صلحتون گرفتم که برات میزارم. ...
23 تير 1392

شرینی زبونیهای طنینن

 باید زودتر از حرفات رو  می‌گفتم ولی الان دیر نیست چون هر روز بیشتر از روز قبل حرف میزنی کاملا مثل طوطی عمل میکنی و سریع کلماتی که می‌شنوی رو تکرار میکنی بعضی کلمات رو به شکلی که دوست داری میگی مثلا کامیون رو میمانا صدا میکنی اتوبوس رو اوتوتو میگی تا کلاه میبینی میگی کولا دستشویی رو اتویی میگی تا اسم حموم میاد سریع میگی آب بازی به هندوانه می‌گفتی توپ اما حالا میگی هینانا قورباغه رو او تاته میگی و به لاک پشت هم اااَپو میگی هر کس که بیاد و یا بخوای خودت رو نشونش بدی میگی ددَلا = سلام اگر حامد رو بخوای صدا کنی میگی ااَ مید به مهنوش میگی مینوس  الخ...
23 تير 1392

خداحافظی با سروش!!!

عزیزم سروش پسر خاله من روز 04.21 ساعت 11.30 برای اقامت در استرالیا از پیشمون رفت ، سروش تنها پسر خاله صغرا ی من بود ولی مثل دایی بهروز و شهروز بود برام و خیلی وقتها پیشمون بود . همه خانواده رفته بودن بدرقه اش فرودگاه اما ما چون بابا نوید کار داشت نتونستیم بریم . امیدوارم موفق بشه و به ارزوهاش برسه ..... امین اعکس خاله و مامانی در کنار سروش     ...
21 تير 1392

کلمات جدید عسل مامان

عشقم... نفسم...  عزیزه دلم نمیدونی چه ناز حرف میزنی و با صدای ظریفت  کلمات رو میگی ، جوری که دلم میخواد درسته بخورمت وقتی عصبانی میشی چنان اخمی میکنی که انگار شما طلبکاری و من بدهکار. جدیدا میونت با بابا احمد خیلی خوب شده قبلا خیلی با هم بازی میکردی اما الان وقتی که خونه بابایی اینا هستیم اصلا منو تحویل نمیگیری به طوری که باید به زور بگیرم و بهت شیر بدم . خیلی بامزه بابایی رو احمد صدا میکنی هر چی هم میگم بابا احمد میگی نه اَ مَد احمد      اَمَد حامد      آمِد هواپیما    هواهیا بنشین    بیش نشین و برو     بو ...
21 تير 1392

جشن سالگرد من و بابایی

عزیزم ... عشقم من و بابایی تو همچین روزی زندگی مشترکمون رو زیر یک سقف شروع کردیم و تا الان 5 سال هست که باهم و در کنار هم و البته با شما عزیزکم زندگی میکنیم . نوید جان همسر خوب و مهربونم سالگرد ازدواجمون مبارک با تمام وجود دوستت دارم     ...
19 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طنین بلا می باشد