طنین طنین ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

طنین بلا

اولین عید دخترکم!!:))

عید غدیر مبارک   امسال عید غدیر اولین سالی بود که به جمع ما یه  سادات خانم کوچولو اضافه شده و من خیلی خوشحالم که همسرم و دخترم هر دو جزو سادات هستند. امسال رویا جون و دختر نازش ملینا ، سمانه جون ، زیبا ودختر خانمش مبینا و البته عمه گلم (طیبه عمه )همگی زحمت کشیدن برای طنین عزیزم هدیه های اوردن که خیلی ناز و خوشگل بودن  و من از طرف طنین سادات از همگی تشکر میکنم.     اینم چند تا عکس که دیروز گرفته شده: زهرا سادات (دختر دایی بابا نوید و امیر حسین)   ...
15 آبان 1391

نمک ابرود و تله کابینش!

برای چندمین بار رفتیم نمک ابرود ولی برای اولین بار بود که سوار تله کابین شدیم خیلی هیجان داشت برای همون و البته سورتمه رو که فقط مامان ندا و بابا نوید ودایی شهروز سوار شدن( منو سوار نکردن چون کوچولو بودم )  اینم چندا عکس از این سفر خوب!!!! طنین در راه...      نمیزارن که صبحونه بخوریم هی چیک چیک عکس میندازن!       بابا نوید تخمه خورده بود و ریخته بود رو صندلی منم داشتم تمیز میکردم!   اینم ویلایی که شب اول موندیم البته توی رامسر بود.     صاحب ویلا یه دختر نانازی داشت که یک ماه از من بزرگتر بود و اسمش هم فرناز بود چند تا ع...
11 آبان 1391

دختر باهوشم!!

چند روز پیش قبل از اینکه عروسکات رو بچینم سر جاشون، بابا نوید تورو که داشتی غر میزدی گذاشت رو تاقچه اتاق و منتظر بودیم ببینیم که چیکار میکنی !؟ و در کمال تعجب تو بجای اینکه گریه کنی خیلی محکم نشستی اون بالا و وقتی بابایی گفت بپر بغلم تا وقتی که یکی از دستهاش رو نگرفتی و خیالت راحت نشد نپریدی و این نشون میده که دختر با فکری هستی عسلکم واااااااااااای که با این کارات چقدر خودت رو بیشتر تو دل ما جا میکنی جوجه من!               ...
6 آبان 1391

سفرنامه طنین!

1. اولین سفرم رو روز اول تیر ماه سال 91 به منطقه ای بعد از فیروز کوه،به نام قلک 5 که با عمو مجتبی اینا و دوستانشون رفته بودیم . مامان ندا همش حواسش به من بود که سرما نخورم از عکسم معلومه که چقدر به من لباس پوشونده، بابا خوب چرا میرید تو سرما مسافرت اخه؟ برای بار دوم هم 14 تیر ماه باز هم به قلک 5 رفتیم که اینبار هوا خیلی خوب بود من رو بلاخره بردن تو بالکن تا من هم هوا بخورم. اخه هوا همش مه بود و من نمیتونستم جایی رو ببینم ویه عالمه جوجو هم بود که بزرگترا میترسیدن ازشون سفر بعدی من در تاریخ 91.05.20 به نمک ابرود بود که سفر یک روزه ای بود با خاله پگاه و عمو حامد و دایی بهروز و زندایی مهنوش و البته دایی شهروز هم بود و ...
6 آبان 1391

شلوغ...

یه روز اونقدر اذیتم کردی که تخت پارکت رو اوردم تو هال تا منو ببینی و گریه نکنی و گذاشتمت اون تو ولی اونقدر ادا و اصول در اوردی که مجبور شدم کارم رو ول کردم و اومدم سراغت تا عکس بندازم و بعد هم که بابایی اومد و کلا کار کردن کنسل شد       ...
2 آبان 1391

با هوش و باذکاوت

عسلکم... دیگه داری بزرگ میشی و میفهمی که خونه خودمون هستیم یا نه ؟!  و شروع میکنی اول از لوستر ها و سقف تا کل خونه رو وارسی میکنی و اگر خوشت بیاد سریعا دست بکار میشی و جاهای جدید خونه رو کشف میکنی و البته هر از گاهی هم برمیگردی تا ببینی من هنوز پیشت هستم یا نه....اگر نباشم میای و پیدام میکنی و با یه لبخند آرامشت رو نشونم میدی.  خیلی بامزه شدی و کارهای جالبی انجام میدی که نشون از هوش بالا و ذکاوتت هست مثلا وقتی که پیش بابایی و مامانی( بابا و مامان من) هستی طوری که اونها دوست دارن باهاشون بازی میکنی و میدونی که اونجا چه چیزهایی هست که تو مجاز هستی که دست بزنی و  وقتی هم که سمت مامان و بابای نوید هستی هم برای دلبری ...
2 آبان 1391

اهای بدو عروسک داریم...

  دیوار اتاقت از خونه همسایه نم داده بود درست جایی که عروسکات رو گذاشته بودم  بخاطر همین همه رو بردم توی هال تا اونجا رو درست کنیم و دیدم زمان خوبیه تا با عروسکات عکس بندازی و ببینم به کدوم علاقه داری؟ که البته فهمیدم تو جقجقه خودت بیشتر علاقمندی!!!!               ...
2 آبان 1391

کلاه جدید!

یه روز که با هم رفته بودیم پیاده روی، برات یه کلاه خریدم وقتی که عصری بابا نوید اومد خونه کلاه رو گذاشتم رو سرت تا ببینه و نظر بده که نمیدونی چه نازی کردی برای بابایی که دل هر دومون رو بردی و بعد از اینکه ازت عکس گرفتم کلی چلوندیمت و ابلمبوت کردیم و البته تو هم در مقابلل موهای من رو کشیدی  و یه گاز از بابایی گرفتی .... چیزی که عوض داره گله نداره         ...
2 آبان 1391

طنین بلا...

واقعا از اینکه اسمت رو طنین گذاشتم و اینکه اسم وبلاگت هم طنین بلا هست خیلی خوشحالم چون بهت میاد کاملا.  چند روز پیش تو خیلی خوابت میومد ولی نمیخواستی بخوابی و میخواستی با بابا نوید بازی کنی ولی من بردمت تا بخوابونم و بعد از نیم ساعت بلاخره خوابیدی (بلاچه من) و من اروم و بی صدا رفتم اشپزخانه ولی حس کردم یه صدایی از اتاق اومد و  وقتی بابایی اومد که ببینه تو خوابی یا نه با این صحنه روبرو شده بود و زد زیر خنده و من رو صدا کرد. من که کلی باهات کلنجار رفته بودم تا بخوابی هم خندم گرفته بود و هم حرصم در اومده بود. شما بین تخت ما و تخت خودت گیر کرده بودی و میخندیدی( برعکس تمام بچه ها که گریه میکنن ) &nbs...
2 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طنین بلا می باشد